فیلم گنگستری را باید بخش مهمی از هالیوود دانست. هالیوودیها از همان زمان که گنگسترها در شهرهای بزرگشان شروع به جولان دادن کردند و سازمانهای تبهکاری به راه انداختند، از این شخصیتها الهام گرفتند و فیلمهای معرکهای تولید کردند. داستانهای گنگستری در دوران معصومیت سینمای کلاسیک جان میداد برای مطرح کردن ارزشهای اخلاقی در دل یک فیلم و گفتن از اصولی که جامعه به آن باور داشت. اما با گذر زمان این رویکرد عوض شد و گاهی از آن سوی ماجرا، یعنی پلیسها هم تصویری ترسناکتر از گنگسترها ارائه دادند. در این لیست سری به ۱۵ فیلم گنگستری مهم تاریخ سینما زدهایم که در آنها یا پلیس شخصیت اصلی ماجرا است یا حضوری قابل توجه دارد و بخشی از قصه را پیش میبرد.
سینمای گنگستری زیرمجموعهای از سینمای جنایی است که به زندگی افراد خلافکار در گروههای تبهکاری و جرائم سازمانیافته میپردازد. این سینما از همان آغاز محل بحث و جدلهای بسیاری بوده است؛ افرادی پرداختن به زندگی گنگسترها را غیراخلاقی میدانند و تصور میکنند که نمایش زندگی آنها بر پردهی سینما، باعث دامن زدن به خشونت در جامعه میشود. از آن سو هم هستند کسانی که معتقدند اتفاقی کاملا برعکس با ترسیم زندگی آنها شکل میگیرد و نمایش خشونت بر پرده، از خشونت جامعه میکاهد و باعث پالایش اجتماع میشود. قطعا افرادی هم حضور دارند که فقط به سرگرمی فکر میکنند و چیز دیگری برایشان اهمیت ندارد و خود را درگیر آن بحثهای کهنه نمیکنند.
اما از آن سو پرداختن به تلاش نیروهای پلیس برای دستگیر کردن اعضای باندهای تبهکاری هم سابقهی کمی در تاریخ سینما ندارد. در سینمای آمریکا پلیسها در گذشته نماد خوبی و پاکی مطلق بودند و کمتر پیش میآمد که به لحاظ اخلاقی خطا کنند؛ چرا که یک گنگستر در گذشته نماد شرارت موجود در جامعه بود و پلیس باید که او را از سر راه برمیداشت تا جامعه احساس امنیت کند. اما زمانه یواش یواش عوض شد و پلیسهای دیگری هم ظهور کردند. اگر در گذشته هر عضو نیروی پلیس نمادی از تمام این افراد بود و بیشتر به تیپی تکراری میمانست، حال دورانی فرارسیده بود که پلیسها را به شکل اشخاص حقیقی میدید و هر کدام را به شکل منفرد نمایش میداد. به همین دلیل هم تعداد فیلمهای به روز این لیست بیش از فیلمهای کلاسیک و قدیمی است. طبعا اگر قرار بود فقط به سینمای گنگستری بپردازیم و کاری به حضور پلیس در آنها نداشته باشیم، تعداد فیلمهای قدیمیتر خیلی بیشتر میشد.
در دوران تازه میشد دید که سینماگران، به ویژه سینماگران آمریکایی، حال با عمق بیشتری به شخصیتهای پلیس نزدیک میشوند. گاهی کسانی چون مایکل مان به سراغ پلیسهایی میروند که مجبور هستند مانند اعضای دار و دستهی مقابلشان زندگی کنند و عملا تمام عمر خود را به بازی موش و گربه با آنها بگذرانند و هیچ زندگی شخصی و مجزایی از شغلشان نداشته باشند. در چنین قابی است که زندگی پلیسها هم به نوعی به یک نوع زندگی گروهی تبدیل میشود که انگار الهام گرفته از شیوهی زندگی دشمنان آنها است. از آن سو هستند فیلمسازهایی که نگاهی بدبینانهتر دارند و با عینکی تیره به پلیسهای آمریکا نگاه میکنند؛ آبل فررا چنین کسی است و فیلم «ستوان بد» او با چنین دیدگاهی ساخته شده است.
اما قبل از سر زدن به لیست باید بدانیم که گنگستر کیست؟ گنگستر به فردی اطلاق میشود که به تنهایی دست به اعمال خلاف نمیزند و بخشی از یک دار و دستهی سازمان یافته است. حال این دار و دسته هر چقدر بزرگتر باشد، شکل کار کردن در آن هم فرق میکند؛ به عنوان نمونه ممکن است فردی در یک تشکیلات پیچیده و بزرگ مانند تشکیلات خانوادهی کورلئونه در سه گانهی «پدرخوانده» (The Godfather Trilogy) کار کند که جایگاه هر کس در آن مشخص است یا این که مانند فیلم «اوج التهاب» یا «مخمصه» فقط با چند نفر محدود در اتباط باشد. در هر صورت کسی گنگستر است که عضوی از یک گروه باشد و به تنهایی کار نکند.
با سر زدن به فهرست زیر متوجه سه نوع فیلم در آن میشویم: اول فیلمهایی که در آنها پلیس نقش محوری دارد و در واقع شخصیت اصلی است و داستان بیشتر از زاویهی دید او روایت میشود و دوم فیلمهایی که پلیس در آنها حضور پررنگی دارد، اما شخصیت اصلی نیست. فیلمهایی چون «ارتباط فرانسوی»، «بولیت» و «جان سخت» به دستهی اول تعلق دارند و فیلمهایی چون «دشمنان مردم» یا «اوج التهاب» متعلق به دستهی دوم هستند و با وجود این که شخصیتی مهم در فیلم وجود دارد که بخشی از تشکیلات پلیس است اما گنگستر ماجرا نقش اصلی را بر عهده دارد. اما دستهی سومی هم وجود دارد که هر دو طرف را به یک اندازه نمایش میدهد و حداقل به لحاظ تاثیر در داستان همسنگ و همردیف هم قرار میدهد؛ آثاری مانند «مخمصه»، «گنگستر آمریکایی» یا «آدمکش» هم زیرمجموعهی این دستهی سوم هستند.
۱۵. شهر در آتش (City On Fire)
- کارگردان: رینگو لام
- بازیگران: چو یون فت، دنی لی سئو بین و سان یوه
- محصول: ۱۹۸۷، هنگ کنگ
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۵٪
مانند فیلم اول این فهرست، «شهر در آتش» هم شخصیت پلیسی دارد که در دل یک تشکیلات گنگستری نفوذ کرده است اما تفاوتهای آشکاری هم با آن فیلم کلاسیک دارد؛ از جمله رویکرد سازندگان در شیوهی نمایش جنایت که این فیلم را به یکی از منابع الهام کسانی جون کوئنتین تارانتینو و جیم جارکوش میکند.
این علاقهی تارانتینو به «شهر در آتش» را از تماشای فیلمهایش هم فهمید؛ از «بیل را بکش»ها (Kill Bill) که آشکارا ادای دینی به آن دنیا و آثار رزمی هنگ کنگی است تا طراحی داستانهای انتقامجویانه که شخصیتهایش در دل دنیایی فانتزی سیر میکنند و روابطی پر از احساسات قوی با یکدیگر دارند. که برای پی بردن به علاقهی تارانتینو به «شهر در آتش» حتی نیاز نیست که به تماشایش بنشینید؛ خواندن خلاصه داستانش هم مخاطب را به یاد «سگدانی» (Reservoir Digs) میاندازد؛ به ویژه که با گیر افتادن عدهای جنایتکار در یک انبار همراه است و پلیسی نفوذی هم در بینشان وجود دارد.
در این جا با قصهی پلیسی طرف هستیم که پس از مرگ همکارش تصمیم میگیرد به شکل مخفیانه و تحت پوشش به دل تشکیلات خلافکاری بزند. اما پس از نزدیک شدن به سر دستهی آنها و کسب اعتماد او، خود و دار و دستهاش را در انباری میبیند که امکان فرار از آن وجود ندارد. پس میبینید که این طرح داستانی تا چه اندازه شبیه به فیلم «سگدانی» است اما تارانتینو فقط از آن ایدههایی گرفته، وگرنه دو فیلم در نهایت راه خود را میروند و جهان خود را میسازند؛ فیلم «شهر در آتش» از الگوهای سینمای اکشن بومی هنگ کنگ پیروی میکند و فیلم تارانتینو سعی میکند که با قواعد ژانر بازی کند و همه چیز را به نفع خود مصادره به مطلوب کند.
اکشنهای دههی ۱۹۸۰ میلادی هنگ کنکی به زد و خورد و نمایش خشونت معروف بودند. در این فیلمها کارگردانان هیچ ابایی از نمایش خونریزی نداشتند و نمایش جنازههای تلنبار شده یکی از ویژگیهای آنها بود. همین طور میشد سکانسهای رزمی مفصلی در آنها دید. قهرمانان این سینما اگر اسلحهای دم دست نداشتند، نشان میدادند که با دست خالی هم آدمهای خطرناکی هستند و فیلمساز هم دقایق مفصلی را به نمایش تواناییهای آنها اختصاص میداد و مخاطب علاقهمند به سینمای رزمی را راضی میکرد. حال این وظیفهی سازندگان بود که این نبردهای تن به تن را به شکلی در آورند که مخاطب آن را باور کند؛ چرا که در مواقع بسیاری حرکات رزمی شخصیتهای اصلی، قوانین فیزیک را نقص میکرد یا چنان عجیب و غریب بود که هیچ انسانی نمیتوانست از پسش برآید. پس نیاز به ساختن جهانی فانتزی احساس میشد که حضور چنین مردانی را قابل باور کند.
از سوی دیگر حضور احساسات قدرتمند و آدمهای اهل رفاقت و دوستی و معرفت، از خصوصیات بارز شحصیتپردازی در این فیلمها است. شخصیتها حتی اگر دشمن یکدیگر هم باشند، باز هم به اصولی پایبند هستند که از آن عدول نمیکنند، چه رسد به این که رفاقتی بینشان وجود داشته باشد یا همکار یکدیگر باشند. فیلمسازان این نوع سینما در نمایش احساسات غلیظ شخصیتها هم هیچ کم نمیگذارند تا آن جا که چه عشق و علاقه و چه خشم و عصبانیت آنها را با آب و تاب نمایش میدهند و این خصوصیت دیگری است که سینمای اکشن دههی ۱۹۸۰ هنگ کنگ را به سینمایی نمایشی تبدیل میکند. همهی این موارد را می توان در فیلم «شهر در آتش»، به شکل کم و زیاد دید. فیلمساز شهری ساخته که در آن فقط دو دسته آدم وجود دارد؛ آنها یا پلیسها و آدم خوبها، یا دزدان و خلافکارها هستند و خبری از دخالت مردم عادی در قصه نیست.
«یک پلیس نفوذی که موفق شده در تشکیلات یک باند تبهکاری که کارشان سرقت از جواهرفروشیها است، نفوذ کند. وی با لو رفتن هویتش توسط سه مرد مورد حمله قرار میگیرد و تا حد مرگ چاقو میخورد. سرپرست او در ادارهی پلیس، از کو چاو یک پلیس نفوذی دیگر میخواهد که تحقیقات او را دنبال کند. کو چاو با اکراه میپذیرد، چرا که در ماموریت قبلی خود متوجه حضور یکی از دوستان قابل اعتمادش در اعمال خلاف و مجبور به تحویل دادن وی شده بود. در این میان دار و دستهی دزدها به یک کارخانهی ساختن جواهرات دستبرد زدهاند اما کسی در حین سرقت موفق میشود که پلیس را خبر کند. یکی از سارقان پلیسی را میکشد و همین کو چاو را برای ادامهی ماموریت مصممتر میکند اما …»
۱۴. روز تمرین (Training Day)
- کارگردان: آنتونی فوکوآ
- بازیگران: دنزل واشنگتن، ایتان هاوک و اوا مندز
- محصول: ۲۰۰۰، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۴٪
ترکیب دنزل واشنگتن و آنتونی فوکوآ ترکیب جذابی برای علاقهمندان به سینما است. مخاطب مجموعهی «متعادلکننده» (Then Equalizer) را هم از این ترکیب در ذهن دارد که همین روزها نسخهی تازهای در حال پخش شدن است. در این جا آنتونی فوکوآ از کنار هم قرار دادن پلیسی پر از مشکل و البته بسیار باتجربه و کارکشته و یک تازهکار چنان ترکیب معرکهای ساخته که حسابی کار میکند و مخاطب را با خودش میکشاند. ایتان هاوک و دنزل واشنگتن هم در اجرای نقشهای خود سنگ تمام گذاشتهاند تا با یکی از بهترین تیمهای بازیگری قرن حاضر طرف باشیم.
«روز تمرین» روایتی امروزی از داستانی کهن است؛ داستان خودویرانگری انسانی که سالها است هر چه انجام داده برای ارضای شهواتش بوده تا روی عقدههای فراوانش سرپوش بگذارد. او مردی است که عادت به تعادل ندارد، یا چیزی را از بیخ و بن منکر میشود و نمیخواهد و پس میزند یا این که برای به دست آوردن آن حاضر است هر کاری کند و به هر آب و آتشی بزند و هر اصول اخلاقی ممکنی را زیر پا بگذارد. در چنین قابی است که قصهی این مرد به همان قصههای باستانی میماند که شخصیتهایش تا آستانهی ورود به دروازههای جهنم پیش میروند و در نهایت هیچ ریسمانی برای رستگار شدن پیدا نمیکنند و هیچ رهاوردی جز ویرانی ندارند.
اما آنتونی فوکوآ دوست دارد نیشی هم به اطراف و جامعهاش بزند؛ هم به نیروی پلیس آمریکا و هم سیستمی که در آن انجام عمل خلاف به کاری روزمره و عادی تبدیل شده است. در این جا عمل خلاف سادهتر از آن چیزی که تصور کنید صورت میگیرد و دست داشتن پلیس لس آنجلس هم در این موضوع بر تراژدی داستان و ابعاد وحشتتناک آن میافزاید. اما ناظری هست که مانند وجدان بیدار جامعه عمل میکند و بعد از پشت سر گذاشتن بهت و ناباوری تصمیم میگیرد که به مقابله با شرایط بپردازد. گرچه رفتار او کمی الکن است و نمیتواند در برابر عظمت شر مقابلش کاری از پیش ببرد اما صرف حضورش نشان میدهد که فیلمساز هنوز هم به نوری در انتهای تونل باور دارد و تصور میکند که میتوان کاری کرد.
اما برسیم به کسی که شاید بیشتر از آنتونی فوکوآ در موفقیت این فیلم و دیده شدنش در این سالها تاثیر گذاشته است؛ دنزل واشنگتن، بازیگر نقش اصلی فیلم که اسکاری هم با همین نقش به خانه برد. او نقش پلیس فاسدی را بازی میکند که در خیالش امپراطوری کوچکی برای خود راه انداخته و تصور میکند هر چه که بخواهد میتواند انجام دهد. چنین دنیایی با رسیدن مامور تازهکاری که هنوز به آرمانهای اداره پلیس باور دارد، به هم میریزد و در پایان در فصلی با شکوه تراژدی فیلم رقم میخورد.
کمتر در قرن ۲۱ بازیگری توانسته نقشی به این سیاهی را چنین جذاب بازی کند. پلیس فاسد سیاه پوست فیلم «روز تمرین» را بیاد بیاورید. نقشی تیره که جسارت دنزل واشنگتن از او مردی جذاب ساخته که در برخورد با شمایلش دچار احساسهایی متناقض میشویم؛ هم دوستش داریم و هم از خود میپرسیم چرا چنین حسی به او داریم؟ خوشبختانه همکاری دنزل واشنگتن با آنتونی فوکوآ بعد از این فیلم هم ادامه پیدا کرد و هنوز هم ادامه دارد.
«داستان فیلم در مدت ۲۴ ساعت روایت میشود؛ کارآگاه آلونزو یک مامور عالیرتبهی پلیس مبارزه با مواد مخدر لس آنجلس است. او باید یک روز با کارآگاهی تازهکار به نام جیک هویت همراه باشد تا او بتواند به صورت آزمایشی کار و کند و قلق کار در دایرهی مبارزه با مواد مخدر را یاد بگیرد. اما از همان ابتدا جیک متوجه میشود که رفتار آلونزو بسیار عجیب است و حتی دست به اعمال خلافکارانه میزند و از نشانش سواستفاده میکند. این رفتار جیک را به فکر فرو میبرد تا این که …»
۱۳. دشمنان مردم (Public Enemies)
- کارگردان: مایکل مان
- بازیگران: جانی دپ، مارین کوتیار و کریستین بیل
- محصول: ۲۰۰۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۸٪
«دشمنان مردم» داستان مردی به نام جان دلینجر است که زمانی در فهرست دستگیری پلیس فدرال آمریکا یا اف بی آی در صدر لیست قرار داشت و جی ادگار هوور، اولین رییس این تشکیلات پلیسی، بیشترین مانور تبلیغاتی خود را متمرکز بر گرفتن این سارق سرشناس کرده بود. داستان این مرد در دستان مایکل مان تبدیل به فیلمی شده که قهرمانش گویی فقط یک ماموریت دارد: سریع زندگی کردن و سریع مردن. برای او هیچ چیز دنیا ارزش آن را ندارد تا عمرش را پای آن هدر دهد، مگر عشق زندگیاش که دختری سادهدل است و او را بیش از تمام این دنیای جهنمی و ظواهرش دوست دارد.
در وجود این قهرمان مایکل مان هیچ علاقهای به دنیا و ظواهرش نیست و انگار هر عملش، آگاهانه یک دهان کجی به آن است. اتفاقا خندیدن به مناسبات این جهان در نوع بازی جانی دپ و آن لبخند موذیانهاش هم هویدا است و او به خوبی این مکنونات قلبی شخصیت را طراحی کرده است. انسان برگزیدهی فیلم «دشمنان مردم» خوشبختانه نه رابین هود است که رومانتیسیسم حاکم بر تفکرات چپ بر فضای فیلم جاری شود و نه قهرمانی مانند «بانی و کلاید» در فیلمی از آرتور پن به همین نام، که عصیانگری یک دوره را نمایندگی کند. او خود خودش است؛ مردی با تمام نقاط ضعف انسانی، اما بسیار باهوش که برای هیچ چیز جز معشوق خود تره هم خرد نمیکند.
در چنین چارچوبی مایکل مان دوربین دینامیک خود را راه میاندازد و بر پیکر اتوموبیلها و تن لخت آسفالت خیابان و پیشخوان بانکها سُر میدهد تا داستان سارقی را تعریف کند که معلوم نیست آن همه پول را چگونه خرج میکند. تصاویر فیلم در حین انجام سرقتها اوج کارنامهی کاری فیلمساز در فیلم «مخمصه» را به یاد میآورد و عاشقانههای پر سوز و گداز قهرمان هم مانند زندگی پر از سرعتش، در تاریکی و به دور از اجتماع خشمگین رقم میخورد. قهرمان خوب میداند که با نوع زندگی او ظاهر شدن در زیر نور خورشید یا چسبیدن به نور چراغ خیابان یک خودکشی است، پس حتی قرارهای عاشقانهی خود را در خلوت برگزار میکند.
البته مایکل مان برای درست در آمدن فضای اطراف شخصیت برگزیدهی خود تلاشهای آن طرف را هم به تصویر میکشد و شخصیتی در سمت قانون داستان خلق میکند که به دنبال دشمنان ملت است. این پلیس خبره توانایی بالایی در تعقیب و شکار مجرمان دارد و فیلمساز از همان ابتدای معرفی او این را اعلام میکند؛ بازیگر بزرگی مانند کریستین بیل هم به جای او قرار داده تا اهمیت این نقش را بیشتر نمایان کند. اما آن چه که این نقش را در حد نقش کارآگاه پلیس با بازی آل پاچینو در فیلم «مخمصه» بالا نمیکشد، پرداخت نه چندان عمیق او است؛ چرا که گویی کارگردان تمام تمرکز خود را بر طراحی قطب مقابل ماجرا یعنی جان دلینجر قرار داده است.
بازی جانی دپ یکی از فرازهای کارنامهی بازیگری او است. بازی با عضلات صورتش و همچنین ژستهایی که مقابل دوربین میگیرد، به خوبی جای خود را در دل فیلم پیدا میکند. از کج سلیقگی داوران و رایدهندگان اسکار بود که این بازی درجه یک را لایق دریافت اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد ندانستند. از سویی دیگر مارین کوتیار و کریستین بیل هم با توجه به زمان اندکی که فیلم در اختیار آنها قرار داده، خوب ظاهر شدهاند و توانستهاند پشت سر جانی دپ، با فاصلهای مشخص از او قرار گیرند. گرچه جانی دپ آن چنان درخشان است که همهی قابهای حاضر را از آن خود میکند.
«دشمنان مردم» برخوردار از چندتایی از بهترین سکانسهای اکشن چند سال اخیر است. به عنوان نمونه میتوانید به سکانس فرار از زندان نیمهی ابتدایی فیلم توجه کنید که چگونه همه چیز فیلم در سر جای خود قرار دارد. البته از موسیقی معرکهی اثر هم نمیتوان یاد نکرد که طریقهی استفادهی خوب از باند صوتی فیلم را یادآور میشود. «دشمنان مردم» به لحاظ فیلمبرداری دیجیتال و همچنین استفاده از لنزهای حساس، فیلمی پیشرو در صنعت سینما به حساب میآید.
«در دههی ۱۹۳۰ جان دلینجر یکی از مشهورترین سارقان بانک در کشور آمریکا است. در همین حال اف بی آی، پلیس فدرال آمریکا در حال تشکیل است و رییس آن یعنی جی ادگار هوور، سروان ملوین پرویس را مأمور دستگیری دلینجر میکند. دههی ۱۹۳۰ میلادی، دههی بحران بزرگ اقتصادی است و همین موضوع سارقان بانک را به چهرههایی محبوب در نزد مردم تبدیل کرده است. جی ادگار هوور آرزو دارد که با دستگیری جان دلینجر این موج طرفداری مردم را خفه کند اما دلینجر مردی بسیار باهوش است که به راحتی گیر نخواهد افتاد …»
۱۲. بولیت (Bullitt)
- کارگردان: پیتر ییتس
- بازیگران: استیو مککویین، رابرت وان و ژاکلین بیست
- محصول: ۱۹۶۸، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
«بولیت» که بر پرده افتاد، فیلمهای اکشن برای همیشه رنگ عوض کردند. سکانسهای تعقیب و گریز با اتوموبیل تبدیل به سکانس اصلی فیلمهای اکشن تا پیش از روی کار آمدن تکنولوژی CGI شد و گرچه امروزه کمتر کسی فیلمهای اکشنش را بر پایه این سکانسهای تعقیب و گریز بنا میکند، اما هنوز هم میتوان بخشی از جذابیت یک فیلم اکشن را چنین فصلهایی دانست. از آن سو پیتر ییتس مفهوم پلیس تکرو را بال و پر داد و در قالب شخصیتی جذاب که برای رسیدن به هدفش به هر آب و آتشی میزند، متبلور کرد و با حضور کسی مانند استیو مککویین از قهرمانش یکی از جذابترین پلیسهای تاریخ سینما ساخت.
«بولیت» کار دیگری هم انجام داد که هنوز هم آن را به اثری متفاوت تبدیل میکند؛ زمانه، آستانهی ورود به دههی هفتاد میلادی بود و دیگر کمتر کسی به آن پلیسهای مرتب و خطاناپذیر گذشته اعتماد داشت. سینمای آمریکا به طبع جامعهی این کشور در حال تغییر بود و این دنیای تازه قهرمان خودش را میخواست. اگر قهرمانان تکرو در گذشته در غرب وحشی بدون قانون و در فیلمهای وسترن بر پرده میافتادند یا در قالب کارآگاههای خصوصی فیلمهای نوآر ظاهر میشدند، حال میشد پلیسی را دید که از دل یک سیستم بیرون میزند تا کارش را به روش خودش انجام دهد. بالاخره کابوی غرب وحشی یا کارآگاه فیلم نوآر در جایی زندگی میکرد که انگار قانون حاکم نبود و اصلا همین عدم حضور قانون باعث میشد که عدالت به شیوهای خشک و قاطع توسط قهرمانان آن فیلمها اجرا شود.
اما در آستانهی دوران تازه اتفاقا باید بر وجود قانون و عدم کاربردش تاکید میشد؛ چرا که جامعهی عاصی آمریکای آن زمان دیگر خود را وقف تماشای قهرمانانی نمیکرد که صرفا به خاطر نیت خیر خود دست به دلاوری میزنند. پس پلیس فیلم «بولیت» تا میتواند راه کج میکند تا در نهایت به راه راست بازگردد و همه چیز را درست کند. همچنین است طرف مقابل او که به هر دری میزند تا تشکیلات گنگستریاش را نجات دهد و البته کارش را پیش ببرد. در این میان بازی موش و گربه یا شکار و شکارچی دو طرف فیلم را پیش میبرد تا هر کدام به شیوهی خود به این نبرد تن به تن ادامه دهند. در چنین قابی «بولیت» به یک فیلم گنگستری جذاب تبدیل میشود.
همهی اینها در حالی است که پیتر ییتس فیلمساز معرکهای در تاریخ سینما است. فیلمسازی روایتگر که هیچ قصدی در ارائهی معنا، به حاشیه رفتن، نقد جایی یا سیستمی یا حتی شخصیت پردازیهایی که به طبقه یا جامعهی خاصی اشاره کنند، ندارد. او فقط داستانش را تعریف میکند؛ نه کمتر و نه بیشتر. البته وی این کار را به شیوهی خودش انجام میدهد؛ هیچ وقت حاشیه نمیرود و هیچ چیز اضافی از شخصیتی یا داستان نمیگوید. آدمها در فیلمهای او به همان اندازه تعریف میشوند که داستان به آن نیاز دارد، خرده پیرنگها به همان اندازه حضور دارند که به شاه پیرنگ کمک کنند. هیچ شخصیتی بیش از داستان اهمیت ندارد و حتی اگر داستان برای جذابتر شدن نیاز به مرگ شخصیت اصلی داشته باشد، پیتر ییتس به راحتی و بدون احساساتگرایی او را میکشد.
شخصیتهای پیتر ییتس نه اهل رفاقت هستند و نه عاشق میشوند. اگر عشقی در زندگی آنها وجود دارد، در قالب چند نمای محو نشان داده میشود و تمام. کسی قرار نیست زیادی احساساتی شود و همه فقط به فکر خود هستند. به همین دلیل همهی شخصیتها مانند جزیرههای جداافتادهای به نظر میرسند که در یک طوفان مهیب کلاه خود را چسبیدهاند. پیتر ییتس حتی همین طوفان را هم چندان با آب و تاب و جزییات نمایش نمیدهد و در حدی آن را تصویر میکند که به داستان کمک کند. در واقع هیچکدام از اجزای فیلمهای پیتر ییتس جدا از داستان ماهیت جداگانهای ندارند.
اما فارغ از همهی اینها هویت فیلم «بولیت» به بازیگر نقش اصلی آن یعنی استیو مککویین گره خورده است. مخاطب فیلم را با شمایل او به یاد میآورد. اصلا یکی از شمایلهای اصلی پلیس در سینما همین استیو مککویین فیلم «بولیت» است. انصافا هم که بر پردهی نقرهای سینما میدرخشد و نمیتوان پس از تماشای فیلم کس دیگری را به جایش تصور کرد.
«بولیت ستوان پلیس شهر سان فرانسیسکو است. او مامور حفاظت از جان مردی به نام جانی راس میشود که قرار است علیه سندیکای جنایتکاران شهادت دهد و به همین دلیل به هدف اصلی آنها تبدیل شده است. از سوی دیگر دادستان شهر به بولیت هشدار داده که در صورت مرگ جانی راس، او هم از کار اخراج خواهد شد و عواقب بدی در انتظارش است. در این میان جانی راس کشته میشود اما بولیت تلاش میکند که همه چیز را مخفی نگه دارد و در عوض خودش کاری کند. تا این که …»
۱۱. جان سخت (Die Hard)
- کارگردان: جان مکتیرنان
- بازیگران: بروس ویلیس، آلن ریکمن و بانی بدلیا
- محصول: ۱۹۸۸، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
شاید نتوان فیلم «جان سخت» را یک فیلم گنگستری در نظر گرفت. اما بالاخره با فیلمی طرف هستیم که یک سرش یک تشکیلات سازمان یافتهی خلافکاری است و سر دیگرش پلیسی نترس که هیچ چیز جلودارش نیست. در چنین قابی است که اتفاقا باید «جان سخت» را در این لیست قرار داد و از آن گفت. از سوی دیگر همین فیلم بود که برای همیشه تصویر یک نیروی پلیس را در سینما تغییر داد و از آنها آدمهای نترسی ساخت که حاضر هستند برای دستگیری طرف مقابل خود هر کاری که لازم باشد، انجام دهند.
غیرممکن است که از طریق کلمات بتوان لذت تماشای دیوانگی بروس ویلیس بر پردهی سینما را منتقل کرد. این سرگرمی با چنان ریتمی همراه است که به شما اجازه نمیدهد حین تماشای فیلم لحظه ای پلک بزنید. بله، با چنین فیلم خوبی سروکار داریم. در این فیلم مانند اکثر آثار اکشنی که با موضوع گروگانگیری همراه است، جای گروگانگیر، قهرمان و قربانی کاملا مشخص است. قربانیان داستان افرادی هستند که در شرکت محل خود جشنی گرفتهاند و گروگانگیرها هم مردانی هستند که از زندانی کردن آنها منفعتی میبرند، میماند قهرمان داستان که مردی تکرو است که از هیچ کاری برای نجات جان گروگانها و دستگیری آدم بدهای قصه فروگذار نمیکند.
جان مکتیرنان تمام تمرکز خود را بر دوئل میان دو طرف قصه گذاشته است. در یک سمت مردانی تا بن دندان مسلح هستند که رییسی دیوانه دارند و در طرف دیگر هم مردی تنها که باید از هوش و توانایی خود استفاده کند تا بر این مردان پیروز شود. فیلمساز نیروی پلیس را عمدا پشت در محل وقوع حوادث نگه میدارد تا بر تنهایی قهرمان داستان خود در برابر یک لشکر مسلح تاکید کند. این تنهایی دقیقا همان چیزی است که از قهرمان داستان مردی منحصربه فرد میسازد که فیلم را به اثری فراتر از انتظار تبدیل میکند و البته همهی اینها به لطف حضور بروس ویلیس بر پردهی سینما است.
«جان سخت»، بروس ویلیس را به ستارهای شناخته شده تبدیل کرد. میزان استقبال از کاراکتر بی کلهی او در این فیلم آن قدر زیاد بود که حتی زمانی که در فیلمی دیگر هم بازی میکرد مردم توقع داشتند او از پا ننشیند و تا آخر به مبارزه ادامه دهد. موضوعی که او را در صدر قهرمانان فیلمهای اکشن در دههی نود میلادی در چند سال بعد از این فیلم قرار میدهد؛ جایی بالاتر از بزرگانی مانند آرنولد شوارتزنگر یا سیلوستر استالونه. پس تماشای این فیلم و دنبالههایش بر هر دوستدار ژانر اکشنی واجب است.
«جان سخت» را پدر فیلمهای اکشن عصر حاضر میدانند. فیلمهایی که در آنها دیگر خبری از آن قهرمانان عضلانی پایبند به اصول سفت و سخت اخلاقی نیست که حتی یک حرف بیادبانه از دهانشان خارج نمیشد. اتفاقا قهرمان این فیلم هر جا که خود لازم ببیند بد دهنی میکند و متلکی به طرف مقابل میپراند اما هیچکدام از اینها باعث نمیشود تا با فیلمی پردهدر روبرو شویم بلکه در پایان آن چه که به خاطر میآوریم قهرمانی فردی و لجباز است که تحت هیچ شرایطی حاضر نیست تسلیم شود: به همین دلیل هم نام فیلم «جان سخت» است. همهی این دلایل باعث شد که فیلم دنبالههای متعددی داشته باشد و این عدد به چهار فیلم برسد که متاسفانه هیچکدام از آنها به خوبی این یکی نیست؛ گرچه شمارهی ۳ آنها اثری دوست داشتنی و گرم است که از یک رابطهی معرکه میان ساموئل ال جکسون و بروس ویلیس در مرکز درام خود بهره میبرد.
«گروهی تروریست ساختمان مرکزی یک شرکت ژاپنی در لس آنجلس را تصرف میکنند و در شب کریسمس مهمانان جشن سال نو را به گروگان میگیرند. جان مکلین پلیسی نیویورکی ست که در آرزوی آشتی با همسرش به طور اتفاقی در همان شب به آنجا میآید. حال او باید یک تنه در برابر این گروه تا دندان مسلح بایستد …»
۱۰. اعمال شیطانی (Infernal Affairs)
- کارگردان: اندرو لاو، آلن مک
- بازیگران: اندی لائو، تونی لئونگ و آنتونی ونگ
- محصول: ۲۰۰۲، هنگ کنگ
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
برای شمارهی بعدی فهرست ۱۵ فیلم گنگستری با محوریت یک شخصیت پلیس در مرکز داستان، سری به شرق آسیا میزنیم و فیلمی از سینمای هنگ کنگ را بررسی میکنیم که گنگستر و پلیسش را به یک اندازه نمایش میدهد و رویارویی آنها را تبدیل به مرزی میکند که خیر را از شر در یک جامعهی مدرن جدا میکند.
«اعمال شیطانی» یا «امور دوزخی» به محض ساخته شدن به پدیدهای جهانی تبدیل شد. این موضوع هم از داستان و پیرنگ پیچیدهی آن سرچشمه میگرفت که حسابی باعث ایجاد هیجان در مخاطب میشد و هم به ساختار دقیقی که فیلم داشت. کارگردانان فیلم توانسته بودند مشخصات خاص سینمای اکشن هنگ کنگ در دههی ۱۹۸۰ میلادی را با سینمای روز ادغام کنند و در کنار فردگرایی حاکم بر آن دوران گذشته، اثری همسو با جامعهی همسان ساز قرن بیست و یکمی بسازند. چند سال بعد که مارتین اسکورسیزی بزرگ با الهام از این اثر، فیلم «رفتگان» (The Departed) را با بازی لئوناردو دیکاپریو، مت دیمون، جک نیکلسون، مارک والبرگ و مارتین شین ساخت و برای اولین بار هم به جایزهی اسکار رسید، نام این فیلم بیش از پیش سر زبانها افتاد.
در «اعمال شیطانی» بحران هویت و تلاش برای بازپس گرفتن زندگی شخصی، در برابر انجام وظیفهای اجتماعی قرار میگیرد و این گونه فیلمسازان از یک داستان جنایی، به فیلمی در باب عمیقترین دغدغههای بشری میرسند. نکته این که چنین مضامینی نه در چارچوب یک داستان خسته کننده، بلکه در قالب فیلمی خوش ریتم با ضرباهنگ بالا قرار گرفته که پر از رمز و راز است و میتواند حسابی مخاطبش را سرگرم کند. از سوی دیگر تلاش برای بالا رفتن از نردبان ترقی، به تلاشی برای مرگ و زندگی تبدیل میشود و این گونه فیلمساز کاری میکند که هر دو طرف ماجرا به نوعی به یکدیگر شبیه شوند. گرچه بر حسب قاعده، یک طرف باید در حال اجرای قانون باشد و طرف دیگر را از پا دربیاورد اما انگار ساختار هر دو سمت یکی است و برای دوام آوردن در هر دو سو، باید به یک شکل عمل کرد. در چنین بستری است که فرم روایی فیلم به مخاطب کمک میکند که فضای پیچیدهی فیلم را درک کند و با شخصیتها همراه شود.
داستان فیلم، داستان پیچیدهای است. اما فیلمسازان آن را طوری تعریف کردهاند که انگار با قصهای ساده سر و کار داریم. این از توانایی بالای آنها خبر میدهد. ضمنا رفتار دوربین آنها هم در کنار این داستان، به خلق موقعیتهای جذاب کمک میکند. به عنوان نمونه سکانس معروف پشت بام و رویارویی دو طرف ماجرا، به شکلی فیلمبرداری شده که هم سینمای آشنای هنگ کنگی را به یاد میآورد و همانقدر نمایشی است و هم نشانههایی از سینمای هالیوود و فیلمهای اکشن آن در خود دارد.
نکتهی دیگر که به جذابیت فیلم کمک میکند، بازی اندی لائو و تونی لئونگ در قالب دو شخصیت اصلی ماجرا است. این دو بازیگر کاریزماتیک هنگ کنگی به خوبی موفق شدهاند که از پس شخصیتپردازی پیچیدهی دو نقش خود برآیند. اگر توجه کنید که شخصیتهای آنها باید مدام برای دیگران نقش بازی کنند و خود را به جای دیگری جا بزنند، متوجه خواهید شد که بازی بازیگران، چه تاثیری بر ساختمان اثر دارد و هر گونه لغزشی تا چه حد میتواند به فیلم آسیب بزند. بازی این دو حتی از همتایان آمریکاییشان در فیلم «رفتگان» مارتین اسکورسیزی، یعنی لئوناردو دیکاپریو و مت دیمون هم بهتر است.
«اعمال شیطانی» آن قدر موفق بود که دو دنباله دیگر هم در ادامهاش ساخته و به یک سهگانه یا تریلوژی تبدیل شد. گرچه دو فیلم دیگر اصلا در حد و اندازهی فیلم اول نیستند.
«جان وینگ ایان، افسر پلیسی است که به شکل مخفیانه به یک تشکیلات خلافکاری پیچیده نفوذ میکند. اما این گروه گنگستری هم یک عامل نفوذی در تشکیلات پلیس دارند که به آنها کمک میکند و اخبار مورد نیاز را میرساند. نام او لو کین مینگ است. بعد از چند ماموریت هر دو متوجه میشوند که دیگری توانسته در دل عوامل آنها نفوذ کند، اما هیچکدام نمیدانند که نفوذی چه کسی میتواند باشد؟ …»
۹. گنگستر آمریکایی (American Gangster)
- کارگردان: ریدلی اسکات
- بازیگران: دنزل واشنگتن، راسل کرو و جاش برولین
- محصول: ۲۰۰۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۱٪
ریدلی اسکات به شکل غریبی در هر ژانری فیلم ساخته، اثری در حد شاهکار از آب در آمده است. چه در سینمای ترسناک که شاهکاری چون «بیگانه» (Alien) دارد، چه در ژانر علمی- تخیلی که یکی از بهترینهای تاریخش یعنی «بلید رانر» (Blade Runner) را ساخته، چه در ژانر تاریخی که باز هم یکی از بهترینهای تاریخ یعنی «گلادیاتور» (The Gladiator) را بر پرده انداخته و چه در فیلمهای عاشقانه یا درامهای رازآلود که در هر کدام تجربهای اندوخته و گنجینهای به تاریخ سینما اضافه کرده است. او وقتی سراغ ژانر جنایی رفته و یک فیلم گنگستری هم ساخته، نتیجه تبدیل به یکی از بهترین فیلمهای قرن حاضر شده است؛ یعنی همین فیلم مورد بحث ما.
فیلم گنگستری «گنگستر آمریکایی» دو شخصیت محوری دارد؛ در یک سو خلافکاری ایستاده که از کف جامعه شروع میکند و با فهمیدن ریزهکاریهای کار خلاف و همچنین نقصهایی که در سیستم پلیس آمریکا وجود دارد، برای خودش یک امپراطوری بزرگ تولید و توزیع مواد مخدر راه میاندازند. از سوی دیگر برای پیدا کردن وجههای اجتماعی مدام بین فقرا پول پخش میکند و یک چهرهی رابین هودگونه از خود بروز میدهد. از آن سو هم پلیسی حضور دارد که به هیچ طریق حاضر نیست باورهایش را زیر پا بگذارد و در جدالی که خیلی از همکارهایش از رشوههای خلافکاران سود میبرند، او پاک میماند تا نمادی از نور انتهای تونل تاریک و امید و عدالت باشد.
بسیاری از فیلمهایی که داستان تعقیب و گریز پلیس و خلافکار را نمایش میدهند، بر یکسان بودن آنها و در واقع دو روی یک سکه بودن این دو تاکید میکنند. فیلمهایی چون «مخمصه» در همین فهرست یا «اعمال شیطانی» با چنین دیدگاهی ساخته شدهاند و مدام بر این موضوع تاکید دارند. فیلمسازان در آن فیلمها مدام در حال گسترش این ایده هستند که نیروی پلیس در تعقیب جنایتکار، فقط هدف متفاوتی دارد، وگرنه عملا به لحاظ روش و شیوه و شکل زندگی با آن سو هیچ تفاوتی ندارد. اما فیلم گنگستری «گنگستر آمریکایی» از جایی به بعد تصمیم میگیرد که این گونه نباشد. قهرمان و ضد قهرمان داستان تشابهاتی با هم دارند و در ابتدا بر این تشابهات تاکید می شود اما ریدلی اسکات از جایی به بعد راه وارونه میرود و بر تفاوتهای این دو مرد تاکید میکند.
اتفاقا وجود همین تفاوتها است که تماشای این فیلم را به تجربهای لذتبخش تبدیل میکند و اثری خوب از آن میسازد. از سوی دیگر همین تفاوتها باعث گرهگشایی نهایی میشود و برخلاف آثار مورد اشاره شیوهی زندگی خلافکارانهی پلیس نیست که او را به طرف مقابل نزدیک میکند. در چنین قابی است که ریدلی اسکات مهر خود را پای فیلمش میزند و اثری میسازد که حسابی خوش ساخت از کار درآمده و با وجود زمان طولانیاش اصلا خسته کننده از کار در نیامده است.
راسل کرو در نقش پلیس ماجرا حسابی میدرخشد. او هم توانسته تلواسههای یک مرد اهل خانه و خانواده را به خوبی از کار درآورد و هم در جنبههای پلیسی ماجرا سنگ تمام گذاشته است. بازی بد او میتوانست شخصیت پلیس درستکار ماجرا را به تیپی شعاری تبدیل کند که توی ذوق میزند اما خوشبختانه او توانسته این حجم از صداقت و درستکاری را به شیوهای اجرا کند که مخاطب باورش کند و با شخصیت همراه شود.
اما بازی دنزل واشنگتن باز هم چیز دیگری است. او باید طیف متنوعی از احساسات را بروز دهد؛ از خانواده دوستی و مهربانی نسبت به اطرافیان تا سرسختی و درندهخویی در کارش. از آن سو باید عشق بی غل و غشش نسبت به همسر هم درست از کار درآید. همهی اینها در حالی است که او از پلیسی چون شخصیت راسل کرو میترسد و باید از وی دوری کند. دنزل واشنگتن به طرز غریبی موفق شده تمام این احساسات به شدت متناقض، از ترس گرفته تا شجاعت، از خشم گرفته تا صبوری و مهربانی را به شکلی باشکوه بر پرده ظاهر کند. فیلم گنگستری «گنگستر آمریکایی» برگرفته از یک داستان واقعی است.
«نوجوانی سیاه پوست و فقیر با کار کردن برای یک گنگستر محلی، با شیوهی خلاف کردن آشنا میشود. وقتی دوران رییسش به اتمام میرسد، او امورات کار را در دست میگیرد و خیلی سریع همه چیز را گسترش میدهد و کار کوچک او را به یک امپراطوری عظیم که به خارج از مرزهای آمریکا هم کشیده میشود، تبدیل میکند. او با رشوه داده به نیروهای پلیس، آنها را میخرد تا در کارش مداخله نکنند. اما وی توانایی خریدن یک پلیس درستکار را که به هر دری میزند تا مدرکی دال بر گناهکاری او پیدا کند ندارد. جدال میان این دو ادامه دارد تا این که …»
۸. محرمانه لس آنجلس (L. A. confidential)
- کارگردان: کرتیس هانسن
- بازیگران: گای ریچی، کوین اسپیسی، راسل کرو و کیم بسینگر
- محصول: ۱۹۹۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۹٪
سینمای نوآر در دورانی شکل گرفت که معصومیت بشر پس از دو جنگ جهانی از بین رفته بود. در آن دوران خوشبینی نسبت به آیندهی بشریت به یاسی تلخ گره خورده بود که انگار انتهایی نداشت. فیلمهای نوآر با آن فضاهای تیره و تار در دههی ۱۹۴۰ میلادی پا گرفتند و سنگ بنای دنیایی را گذاشتند که به فیلمهای محشری ختم شد. حال سینما جایی را در اختیار داشت که هزارتوهایش بی انتها به نظر میرسید و وحشت جاری در آن چیزی شبیه به وحشت لانه کرده در زیر پوست اجتماع بود، همان جا که زنان و مردانش بدون هیچ گونه پناهگاهی به مبارزهای ابدی برای دوام آوردن و زنده ماندن مشغول هستند.
سالها گذشت و این سینما دیگر رونق خود را از دست داد. جهان مدام تیرهتر میشد و با آغاز دههی ۱۹۷۰ حتی آن فیلمهای تیره هم خوشبینانه به نظر میرسیدند. پس از دل نوآرها، سینمای نئونوآر پدید آمد که از همان المانها بهره میبرد اما گاهی پا را فراتر میگذاشت و همان اندک امیدی که در سینمای نوآر وجود داشت را هم از بین میبرد. دیگر حتی کارآگاههای باهوش و همه فن حریف نوآر هم توانایی این را نداشتند که ذرهای از عدالت را محقق کنند و باید تا ته جهنم سفر میکردند و همان جا میماندند. اما باز هم وضع به همین روال نماند.
در دههی ۱۹۹۰ میلادی دیگر خیلی از حرفهای گذشته خریدار نداشت. سینمای این دوران دیگر نه مانند دوران جنگ اول و دوم جهانی در جستجوی راهی بود که وحشت جاری در آن زمانه را بازتاب دهد و نه آن قدر بدبینانه که هیچ نوری در انتهای تونل تاریک نبیند. در این دنیای تازه میشد از المانهایی تازه بهره برد و با حفظ برخی عناصر گذشته، فیلمهایی تازه ساخت. یکی از این فیلمها همین فیلم «محرمانه لس آنجلس» است که هم از حال و هوای خاطرهانگیز نوآرهای قدیمی چیزهایی در خود دارد و هم از بدبینی نئونوآرهای دههی هفتاد میلادی بهره برده است. اما نکته این که در نهایت راه خود را میرود و به فیلمی ویژه تبدیل میشود.
در این جا همان هزارتوی دزد و پلیسی سینمای نوآر وجود دارد. پلیسهایی در جستجوی پیدا کردن سرنخی هستند تا جنایتی را کشف کنند و رازی را بر ملا سازند. هر چه بیشتر تحقیق میکنند، این کلاف سر در گمتر میشود و در نهایت هم، همه چیز را به هم میریزند. از آن سو فیلمساز سعی کرده شخصیتهای متنوعی در فیلم قرار دهد و در قالب هر کدام هم بازیگر قدری قرار دهد. خوشبختانه او موفق شده هر کدام را به قدر کافی پرورش دهد تا در نهایت فیلمی منسجم با چند شخصیت جذاب داشته باشد.
اما قطعا جذابترین شخصیت داستان زنی است که کیم بسینگر نقشش را بازی میکند. او هم یادآور فم فتالهای سینمای نوآر است و هم معصومیتی دارد که تمام بار عاطفی داستان را بر دوش میکشد. خوشبختانه کیم بسینگر هم موفق شده که کارش را به شکلی عالی انجام دهد و بهترین هنرنمایی کارنامهاش را بر پرده ظاهر کند.
خلاصه این که داستان فیلم گنگستری «محرمانه لس آنجلس» شبیه به بسیاری از فیلمهای نوآر در دهههای ۱۹۴۰، ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ میلادی است. پر از خطر، پر از زنان اغواگر و کلافی سر در گم که شخصیتهای عموما پلیس فیلم نمیتوانند آن را باز کنند. کرتیس هنسن فیلمش را از کتابی به همین نام به قلم جیمز الروی ساخته است و در آن بازیگرانی مانند کوین اسپیسی، گای پیرس، کیم بسینگر و راسل کرو بازی میکنند. فیلمبرداری فیلم بی نقص است و شاید اگر در آن سال خبری از فیلم «تایتانیک» (Titanic) جیمز کامرون نبود، بسیاری از جوایز اسکار از آن فیلم «محرمانه لس آنجلس» میشد.
«سال ۱۹۵۳. سه افسر پلیس، هر کدام به روش خود به دنبال این هستند که پرده از راز جنایتهایی در شهر لس آنجلس بردارند. آنها برای انجام این کار باید به قلب یک تشکیلات سازمان یافتهی خلافکاری نفوذ کنند. اما هر چه بیشتر تحقیق میکنند، بیشتر متوجه میشوند که ابعاد پرونده بسیار وسیع است و نمیتوان آن را به راحتی حل کرد. تا این که …»
۷. یک پلیس (A Cop)
- کارگردان: ژان پیر ملویل
- بازیگران: آلن دلون، کاترین دنوو، ریچار سرنا و مایکل کنراد
- محصول: ۱۹۷۲، ایتالیا و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۱٪
آلن دلون قبلا در فیلمهای «دایرهی سرخ» (The Red Circle) و «سامورایی» (Le Samourai) در نقش خلافکار برای ژان پیر ملویل بازی کرده بود. اما این بار ملویل او را در نقش یک پلیس به کار گرفت و نام فیلم را هم با تاکید بر نقش او انتخاب کرد؛ پلیسی که انگار کاری جز انجام وظیفهاش ندارد و دستگیری طرف مقابل ماجرا که یادآور نقشهای گذشتهی خود دلون برای ملویل است، تمام مفهوم زندگیاش شده است. از این منظر هم نام فیلم و هم انتخاب آلن دلون برای بازی در قالب این نقش، معنایی فرامتنی پیدا میکند که به کل کارنامهی کاری فیلمساز به ویژه همکاریهای او با این بازیگر اشاره دارد.
ژان پیر ملویل را استاد مسلم درامهای جنایی و پلیسی در سینمای فرانسه و البته جهان نامیدهاند. کارگردانی صاحب سبک که شخصیتهایی معرکه ساخت و داستانی حول آنها چید که هنوز هم در تاریخ سینما نمونهای ندارند و فیلمهای نوآر او بر خلاف نمونههای آمریکایی، با ریتمی آرام و البته فضایی به شدت سرد و پر از غم همراه بود که در آن کسی حرفی نمیزند و داستان از طریق تصویر و حاشیهی صوتی فیلم جلو میرفت. ملویل بیش از هر کارگردان دیگر سینمای فرانسه خطرات خیابان را میشناخت و بر خلاف دیگران، در آن جا نه خبری از عشق و عاشقی میدید و نه تصویری زیبا. این موضوع برای کسی که بخش مهمی از کارنامهاش در خیابانها پاریس اتفاق میافتد، نه تنها عجیب بلکه کمیاب است.
فیلم «یک پلیس» آخرین فیلم ژان پیر ملویل در مقام کارگردان است. با توجه به موارد گفته شده در بالا، این فیلم کمی متفاوت از بقیهی کارنامهی کاری او البته در ژانر جنایی است. گویی این فیلمساز مهم قصد داشته تا چیزی تازه را امتحان کند؛ داستان فیلم بر خلاف شاهکارهای همیشگی او پر فراز و فرود و است نه کمینهگرا و مینیمال. در این جا دیالوگها نقشی کلیدی در روند پیشبرد داستان دارند. البته که در مضامین و مفاهیم فیلم گنگستری و پلیسی «یک پلیس» دقیقا در ادامهی کارنامهی کاری ژان پیر ملویل قرار میگیرد.
آلن دلون در این فیلم در نقش یک پلیس ظاهر شده است. او به خوبی توانسته جنبههای مختلف بازی در نقش این مرد را رنگ آمیزی کند و البته ریچارد سرنا در نقش قطب منفی داستان هم به خوبی ایفای نقش کرده است. اما آن چه که فضای فیلم را میسازد و به اثر سرمایی از جنس کارهای همیشگی ملویل میبخشد، داستان زنی است که خود را در میان دو مرد با دو روحیهی مختلف میبیند. نقش این زن را به طرز معرکهای کاترین دنوو بازی کرده است. گرچه آلن دلون با ژان پیر ملویل تاریخچهای دوست داشتنی از همکاریهای مشترک دارد اما این فیلم آخر را باید از آن کارترین دنوو و نقش بی نظیر او دانست. عملا بار عاطفی داستان بر روی دوشهای او است.
فیلم گنگستری و پلیسی «یک پلیس» اثر خوبی برای پایان دادن به کارنامهی یکی از بزرگترین فیلمسازان تاریخ سینما است. گر چه به پای فیلمهایی مانند «ارتش سایهها» (Army Of Shadows) یا «سامورایی» نمیرسد اما چه به لحاظ مضمونی و چه به لحاظ فرمال، حسن ختام معرکهای برای یکی از بهترین جهانبینیهای سینمایی است. فیلم «یک پلیس» با نام پول کثیف هم شناخته میشود چرا که با همین نام در آمریکا اکران شده است. گفته شد که این اثر تفاوتهایی با نوآرهای مرسوم کارنامهی ژان پیر ملویل دارد، اما این بدان معنا نیست که از فضای حزنانگیز همیشگی کارهای او در آن چیزی یافت نشود. فیلم «یک پلیس» هم نگاهی غمخوارانه و البته تلخ به زندگی آدمی در جامعهی مدرن دارد و هنوز هم ملویل علاقهای ندارد تا به مخاطب خود در پایان فیلمهایش باج دهد.
تصویری که فیلم از دو طرف ماجرا به ویژه پلیس نمایش میدهد بسیاری از فیلمهای امروز پلیسی سینما را یادآور میشود. بی جهت نیست اگر شخصیت آل پاچینو در فیلم «مخمصه» یا برخی از پلیسهای مهم این سالها را که زندگی شغلی خود را با زندگی خصوصی تاخت زدهاند، متاثر از نقش آلن دلون در این فیلم بدانیم.
«در یک شهر کوچک سرقتی از یک بانک انجام میشود. یکی از سارقان در حین انجام این سرقت زخمی میشود. یواش یواش مشخص میشود که این سرقت در واقع مقدمهای برای انجام یک کار بزرگتر بوده و سرقتی دیگر در راه است . از سویی دیگر پلیس وارد ماجرا میشود تا جلوی خلافکاران را بگیرد. از این به بعد فیلم تبدیل به جدال یک مأمور پلیس باهوش و سردستهی دمدمی مزاج خلافکارها میشود …»
۶. ستوان بد (Bad Lieutenant)
- کارگردان: آبل فرارا
- بازیگران: هاروی کایتل، زویی لوند و فرانکی تورن
- محصول: ۱۹۹۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۷٪
این فیلم گنگستری احتمالا تلخترین فیلم این فهرست است. در تاریخ سینما تماشای کمتر تصویری به اندازهی دیدن یک راهبهی معصوم که به طرزی فجیع مورد تعرض قرار گرفته، در فیلم «ستوان بد» دردناک است. حتی سینمای ترسناک هم نمیتواند چنین خشونت عریانی را ترسیم کند، چرا که در فیلمهای ترسناک، در نهایت خشونت جنبهای فانتزی دارد و مخاطب از قبل میداند که با چه نوع فیلمی روبهرو است اما در فیلم «ستوان بد» این خشونت عریان به شیوهای رئالیستی نمایش داده میشود. عجیبتر اتفاقی است که پس از آن میافتد: راهبه خیال انتقام گرفتن ندارد و میخواهد که متجاوزان را ببخشد. همین موضوع سببساز خشم ما میشود؛ چرا که مخاطب سینما دوست دارد برقراری عدالت را روی پردهی سینما ببیند، نه این که فیلمساز آن را به زمان و مکانی نامعلوم حواله دهد که هیچگاه بر پرده اتفاق نخواهد افتاد.
در چنین چارچوبی است که آبل فرارا با نگاه خاص خود، که از سینمای مستقل نیویورک تغذیه میکند، تصویری ترسناک از شهر نیویورک نمایش میدهد. در این جا با سیستم پلیس فاسد نیویورک سر و کار داریم اما فیلم فرارا تفاوتهایی اساسی با فیلمهای دیگری که به فساد پلیس آمریکا میپردازند دارد؛ شخصیت اصلی فیلم آبل فرارا پلیس فاسدی است که اتفاقا دست تنها کار میکند و فقط هم به درآوردن اندکی پول قانع نیست. او مانند شخصیتهای فیلمهای ترسناک شهر را زیرپا میگذارد و به هر جا که میرود با خود وحشت و تلخی میآورد. اما غافل این که این شهر هنوز هم سویهای تاریکتر و شر دارد و میتواند او را هم قربانی خود کند.
همین تصویر تلخ و سیاه است که فیلم آبل فرارا را به اثری سخت برای تماشا تبدیل میکند. «ستوان بد» فیلم معرکهای است اما قطعا به درد تماشا با حلقهی دوستان برای گذران اوقات فراغت نمیخورد. در این جا با فیلمی روبهرو هستیم که هم تمرکز میطلبد و هم نیاز به اعصابی قوی برای دوام آوردن تا انتها دارد.
هاروی کایتل زمانی بازیگر ثابت فیلمهای اسکورسیزی بود. در فیلم «خیابانهای پایین شهر» (Mean Streets) که نقش اصلی را بر عهده داشت و در «راننده تاکسی» (Taxi Driver) هم نقش شخصیت منفی داستان را عهدهدار بود. ما هم او را بیشتر به خاطر شخصیتهای شرور به یاد میآوریم. اما در این جا او شرارت را به سطح دیگری رسانده و فیلمساز هم از تواناییهایش به گونهای استفاده کرده که مخاطب از شخصیت او منزجر شود. اصلا همین که فیلمسازی بخواهد شخصیت اصلی خود را مردی به تمامی منفی معرفی و ما را تا پایان با فیلمش همراه کند، از آن دستاوردهای درجه یکی است که فقط از کارگردانان بزرگ برمیآید.
«یک ستوان پلیس به جای دستگیر کردن دزدها و خلافکاران، با آنها همکاری میکند. او که شدیدا درگیر شرط بندی، مصرف و خرید و فروش مواد مخدر و مشکلات جنسی است، با پروندهی تعرض به راهبهای روبهرو میشود. روزی او مقداری مواد مخدر سر یک صحنهی جرم پیدا میکند و به یک مواد فرروش میدهد. مواد فروش قول میدهد که پول او را چند روز دیگر بدهد. در عین حال او روی چند مسابقه بیسبال هم شرط بندی کرده و ممکن است پول زیادی از دست بدهد. در این بین یک دلال شرط بندی هم به دلیلی بدهی به دنبال ستوان میگردد. ستوان شدیدا به پول نیاز دارد اما …»
۵. تسخیرناپذیران (The Untouchables)
- کارگردان: برایان دیپالما
- بازیگران: کوین کاستنر، شان کانری، اندی گارسیا و رابرت دنیرو
- محصول: ۱۹۸۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۲٪
برایان دیپالما با فیلم گنگستری و پلیسی «تسخیرناپذیران» اثری معرکه ساخته که هم از حال و هوای گنگسترهای قدیمی چیزهایی در خود دارد و هم پلیسهایی جذاب دارد که تمام تلاش خود را برای دستگیری یکی از سرشناسترین گنگسترها و خلافکاران دنیا، یعنی آل کاپون، انجام میدهند. «تسخیرناپذیران» تقریبا هر آن چیزی را که یک فیلم برای جذاب شدن نیاز دارد، یک جا در خود قرار داده؛ هم بازیگرانی فوقالعاده، هم کارگردانی کم نقص، هم داستانی پر فراز و فرود، هم سکانسهایی نفسگیر، هم شخصیتهای جذاب و هم روابط علت و معلولی معرکهای که به درستی پیش میروند و پیرنگ فیلم را میسازند. در چنین قابی است که با یکی از بهترین فیلمهای گنگستری و پلیسی تاریخ سر و کار داریم.
داستان فیلم گنگستری و پلیسی «تسخیرناپذیران» برگرفته از یک داستان واقعی است و به تلاشهای گروهی از ماموران زبده میپردازد که تمام تلاش خود را میکنند تا آل کاپون را دستگیر کنند. آنها در این راه فقط این گنگستر خطرناک را سر راه خود نمیبینند، بلکه باید از پس تمام سیستم سد راهشان که به نحوی تحت تسلط این گنگستر بیرحم قرار دارد، برآیند. آل کاپون تا توانسته در همه جا نفوذ کرده و به همین دلیل هم این ماموران زبده جز خود، به هیچ کس حتی همکارانشان نمیتوانند تکیه کنند. بگذریم که عملا تمام سیستم پشت این خلافکار درآمده و از او محافظت میکند.
در چنین چارچوبی جدال شکار و شکارچی فیلم راهی خلاف اکثر فیلمهای پلیسی طی میکند. در این جا انگار این پلیسها هستند که تبدیل به طعمهای برای خلافکار ماجرا شدهاند؛ چرا که او در قصر خود زندگی میکند و نیازی به پنهان شدن ندارد، در حالی که طرف مقابل هر لحظه باید از سایهی خودش هم بترسد. برای درست درآمدن این موضوع برایان دیپالما و البته بازیگر نقش آل کاپون یعنی رابرت دنیرو تا توانستهاند این شخصیت را ترسناک و خونریز تصویر کردهاند؛ مردی که از دست زدن به هیچ جنایتی ابایی ندارد و از هیچ چیز واهمهای ندارد و تصور میکند که هیچگاه تاوان اعمالش را نخواهد داد؛ پس تا میتواند جنایت میکند.
نکتهی دیگر این که بازیگران سمت مقابل ماجرا هم همگی معرکه و درجه یک هستند. کوین کاستنر انگار برای بازی در این نقش زاده شده و بهترین کار کارنامهاش را ارائه داده است. حضور شان کانری و اندی گارسیا هم به جذابیتهای فیلم کمک میکند. اما یک نکتهی دیگر هم برای درک جذابیت فیلم لازم است که بیان شود؛ همه از پایان ماجرا باخبریم و میدانیم که نتیجهی این تعقیب و گریز چه خواهد شد. اما برایان دیپالما فیلمش را به گونهای ساخته که نفس را در سینهی مخاطب حبس میکند و نگران سرنوشت شخصیتها میشود؛ انگار که با داستانی کاملا زاییدهی خیال سازندگان سر و کار داریم.
«الیوت نس مامور فدرال آمریکا سالها است که به دنبال سردستهی خلافکاران شیکاگو یعنی آل کاپون است. او گروهی از افراد نخبه را دور خود جمع میکند تا راهی برای دستگیری این مرد پیدا کنند؛ چرا که آل کاپون در هر بخش سیستم نفوذ دارد و قبل از هر کسی از اعمال پلیس با خبر میشود …»
۴. آدمکش (The Killer)
- کارگردان: جان وو
- بازیگران: چو یون فت، سالی یه و دنی لی
- محصول: ۱۹۸۹، هنگ کنگ
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
دوباره و پس از فیلمهای «شهر در آتش» و «اعمال شیطانی» سری به سینمای شرق آسیا میزنیم و از فیلم دیگری در ژانر فیلمهای گنگستری و پلیسی هنگ کنگ میگوییم. این دوران در آن جغرافیا پر بود از فیلمهای معرکهای که مخاطب را حسابی سرگرم میکردند و در بازار مغرب زمین هم جایی ثابت داشتند. در این فیلمها صحنههای زد و خورد با وجود استفاده طرفین از سلاح گرم، به سکانسهایی رزمی تبدیل میشوند و اسلحه به عنوان یک آکسسوار، در خدمت کوروئوگرافی حاضر در قاب قرار میگرفت. دو طرف به سوی هم میتازند و از هرچه در چنته دارند استفاده میکنند، در این میان گاهی هم گلولهای شلیک میکنند که فقط باعث شکستن شیشه یا گلدانی میشود. در مواقعی هم این تیراندازیها از چنان فاصلهی نزدیکی انجام میشود که فرصت جاخالی دادن (حتی از نوع پر از اغراقش) وجود نداشت اما دو طرف به نوعی آن را مانند فرار از یک مشت یا برگرداندن یک لگد، دفع میکردند.
«آدمکش» گل سرسبد فیلمهای این چنینی است. هم پر است از سکانسهای درگیری است هم شخصیتهایی یکه و دنیایی پیچیده دارد که نمیتوان تاثیرپذیری فیلمهای رزمی آمریکایی این زمانه از آن را نادیده گرفت. برای پی بردن به این موضوع به این یک نمونه توجه کنید: قاتلی در فیلم حضور دارد که از عذاب وجدان رنج میبرد. او در نهایت تصمیم میگیرد که در برابر هر آن چه که تاکنون انجام داده عصیان کند و حق خیلیها را کف دستشان بگذارد. پلیسی هم در درام وجود دارد که یواش یواش میفهمد برای رسیدن به عدالت، مجبور است قانون را کنار بگذارد و خودسر عمل کند. خلاصه که این داستان تاکنون مابهازای بسیاری این جا و آن جا و به ویژه در آمریکا داشته است.
روایت موش و گربهی پلیس و قاتل در دل یک توطئهی پیچیده به نبردی برای بقا تبدیل میشود تا دو طرف قصه که در ابتدای فیلم هماوردهایی شکستناپذیر تصور میشدند، خود را در هزارتویی ببینند که فقط با یاری هم، توان پشت سر گذاشتن آن را دارند. داستان احساسی و عاشقانهی فیلم دیگر نقطه قوت «آدمکش» است. علاقهی زنی نابینا به قاتلی فراری، بدون آن که زن از هویت معشوق باخبر باشد، باعث میشود تا گاهی اشک از چشمانتان سرازیر شود و البته که کارگردان از این عدم توانایی زن در دیدن اطرافش برای خلق صحنهی تعقیب و گریزی معرکه و پر تعلیق استفاده کرده است؛ حضور زن در جایی که نمیداند چی به چیست و عدم شناخت او از هویت محبوب، هیجان درجه یکی را به فیلم اضافه کرده است. در نهایت این که «آدمکش» به تنهایی میتواند معرف سینمای اکشن و رزمی هنگ کنگ باشد، تا آن جا که اگر این فیلم را دوست داشتید، قطعا میتوانید به دیگر فیلمهای این شکلی آن دوران هم سری بزنید و لذت ببرید و اگر هم که نه، از آن خوشتان نیامد، احتمالا دیگر فیلمها را هم دوست نخواهید داشت.
البته ذکر این نکته خالی از لطف نیست که «آدمکش» مانند تمام فیلمهای بومی زمانش که از سکانسهای رزمی بهره میبرند، پر از اغراق است. استفاده از اسلوموشن هم ممکن است به میزان این اغراق اضافه کند. به عنوان نمونه شلیک گلولهها گاهی با یک جاخالی ساده مواجه میشوند که طبعا شباهتی به منطق فیزیکی اطراف ما ندارند و سرمنشا این اغراق هم یک جهان فانتزی است که ریشه در باورهای سینماروهای مشرق زمین دارد و شاید چندان با فرهنگ سینمادوستان این جایی همخوان نباشد.
«یک قاتل فراری آخرین ماموریت خود را میپذیرد تا بتواند از طریق پول آن، به زنی که باعث نابینا شدنش شده کمک کند. اما در این میان وی متوجه میشود که رییسش به او خیانت کرده است و میخواهد او را از سر راه بردارد. از سوی دیگر پلیسی حضور دارد که در به در به دنبال یک گروه خلافکار است و البته در جستجوی قاتل هم هست. کم کم راه این دو به هم گره میخورد، در حالی که قاتل به دنبال آن است که از مهلکهای که در آن گیر کرده جان سالم به در برد و پلیس هم قصد دارد که آن تشکیلات خرابکارانه را از بین ببرد. تا این که …»
۳. مخمصه (Heat)
- کارگردان: مایکل مان
- بازیگران: آل پاچینو، رابرت دنیرو، وال کیلمر، تام سیزمور و جان وویت
- محصول: ۱۹۹۵، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۷٪
در این جا با یکی از مهیجترین فیلمهای گنگستری و پلیسی تاریخ سینما سر و کار داریم که نمیتوان به راحتی از تمشایش دست کشید. مایکل مان مهمترین و معروفترین فیلم خود را در شهری ساخت که بیش از همه آن را میشناسد و داستان مردانی را تعریف کرد که کوچکترین اشتباه آنها، آخرین اشتباهشان خواهد بود. بزرگترین و سرشناسترین بازیگران آن زمان دنیا را در قالب این مردان قرار داد و اثری ساخت که به راحتی میتواند به عنوان یکی از برترین آثار دههی ۱۹۹۰ میلادی انتخاب شود. «مخمصه» در نمایش تک افتادگی آدمها و همچنین در نمایش تمرکز مردان برگزیدهی مایکل مان بر روی انجام ماموریت و زیستن در چارچوبی که میشناسند، نقطهی اوج کارنامهی این فیلمساز به حساب میآید.
به این معنا که قهرمانان فیلم او وقتی متوجه میشوند در این دنیا جایی برای زندگی آنها وجود ندارد بدون ذرهای تردید این نکته را میپذیرند و تمام توجه خود را معطوف به کاری میکنند که در آن بهترین هستند. در چنین شرایطی برخورد دو قطب متضاد داستان که در کار خود به استادی رسیدهاند، چنان تنشی به فیلم اضافه میکند که مخاطب بدون توجه به گذر زمان تا پایان اثر به تماشای آن خواهد نشست.
آل پاچینو در این فیلم نقش کارآگاهی را بر عهده دارد که تمام زندگی خود را وقف شغلش کرده و در زندگی خصوصی خود به بن بست رسیده است. از همین رو گرفتن سارقی حرفهای که تمام رد و نشانههای پشت سرش را پاک میکند برای او تبدیل به مسالهای شخصی میشود؛ مسالهای که او باید حل کند تا بتواند پاسخی برای ناکامی خود در زندگی شخصی بیابد. البته که کم کم متوجه میشود موفقیت در این سمت ماجرا هم به تراژدی دیگری در زندگی او ختم خواهد شد.
از آن سو رابرت دنیرو نقش همان سارق حرفهای را بازی میکند. مردی تودار که به اندازهی پلیس داستان باهوش است اما بر خلاف او هوای خانوادهی خود را که همان دستیارانش باشد به خوبی دارد. در جهان او جایی برای صبر کردن و دست روی دست گذاشتن نیست. او باید سریع فکر کند و سریع تصمیم بگیرد. در چنین جهان خود ساختهای است که آهسته آهسته میفهمد در دنیای جدیدی که همکاران دیروز، به آدمی نارو میزنند و برای نجات خود دیگری را به ارزانترین قیمت میفروشند، جایی برای او نیست.
حال در چنین شرایطی رابطهی این دو قطب داستان به چیزی فراتر از یک رابطهی معمولی و حرفهای تبدیل میشود. به نظر میرسد در شرایط دیگری و در قصهی دیگری آنها میتوانستند بهترین دوستهای یکدیگر باشند. دو انسان باهوش که روایت پر فراز و نشیب فیلم را در اوج نگه میدارند. دو انسان که در شکل زندگی خود، در حرفهی خود به کمال رسیدهاند.
در چنین شرایط جذابی، «مخمصه» چند تا از بهترین سکانسهای تعقیب و گریز و سرقت تاریخ سینما را در خود جای داده است. کارگردانی مایکل مان کم نقص است و وال کیلمر چه در سکانسهای احساسی و چه در سکانسهای اکشن فوقالعاده است. سکانس پایانی فیلم و بازی آل پاچینو با چشمانش به راحتی از ذهن مخاطب پاک نخواهد شد. ضمن این که فیلم «مخمصه» معروفترین سکانس سینمای مایکل مان را هم در خود جای داده است؛ یعنی زمانی که آل پاچینو در برابر رابرت دنیرو مینشیند و هر دو دربارهی نحوهی کار و عقاید خود حرف میزنند.
«نیل به همراه گروهش به یک ماشین حمل پول دستبرد میزنند. در جریان سرقت یکی از محافظان توسط عضو جدید گروه به قتل میرسد. نیل و گروهش با مبلغ بسیار زیادی پول موفق به فرار میشوند. از سویی دیگر پلیسی کاربلد مسئول رسیدگی به پرونده میشود. او زمانی به دستگیری اعضای گروه نزدیک میشود که آنها مشغول برنامهریزی برای یک سرقت بزرگ از بانک هستند و …»
۲. ارتباط فرانسوی (The French Connection)
- کارگردان: ویلیام فریدکین
- بازیگران: جین هاکمن، فرناندو ری و روی شایدر
- محصول: ۱۹۷۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
«ارتباط فرانسوی» با آن داستان دزد و پلیسی جذابش، اوج کارنامهی کاری ویلیام فریدکین است. برخوردار از همهی المانهای دیگر آثار او که در این جا به خوبی کنار هم جفت و جور شدهاند. داستان فیلم به کلافگیهای دو مامور پلیس میپردازد که از ابتدا تا انتها در جستجوی پیدا کردن نحوهی ورود موارد مخدر به شهر نیویورک و همچنین یافتن عوامل آن به این سو و آن سو میروند. جایی در میان آسمان خراشهای بزرگ و سر به فلک کشیدهی شهر، خطر جدیدی کمین کرده که این دو مامور پلیس به طرز کارش وارد نیستند و نمیدانند چگونه با آن برخورد کنند. خلافکاری ظهور کرده که مانند یکی از افراد طبقات اشرافی اروپا رفتار میکند و این کار را برای پلیسهای خیابانی و بی سر و پای شهر نیویورک سخت میکند.
شخصیتهای پلیس به گونهای طراحی شدهاند که نمیتوان آنها را با اسلافشان در دوران کلاسیک سینما مقایسه کرد. اینها عدهای آدم بد لباس و بد دهن هستند که چندان از آداب اجتماعی بویی نبردهاند؛ آن چنان باهوش هم نیستند که به قدرت ذکاوت خود اتکا کنند و عرصه را بر خلافکاری باهوش تنگ کنند، بلکه کاملا بر عکس، به حیواناتی وحشی میمانند که فقط به پشتکار و البته زور بازوی خود متکی هستند. از این منظر با شخصیتهایی خاکستری روبهرو هستیم که در جستجوی طرف مقابل شهر را به هم میریزند اما تیزهوشی ضد قهرمان داستان آنها را هر بار ناکام میگذارد. از این منظر میتوان فیلم «ارتباط فرانسوی» را بی واسطه محصول دوران پارانویای دههی ۱۹۷۰ نامید.
بازی جین هاکمن و روی شایدر در قالب دو پلیس فیلم «ارتباط فرانسوی» گیرا است. هر دو به خوبی توانستهاند از پس نقش خود برآیند و البته جین هاکمن در ترسیم بخش سرکش شخصیت خود موفقتر از روی شایدر است. اما از سویی دیگر دههی ۱۹۷۰ به چه دههی طلایی و درخشانی برای روی شایدر تبدیل شد. او کلی شاهکار ماندگار در این دوران دارد که یکی از آنها همین فیلم «ارتباط فرانسوی» است. فرناندو ری هم در ترسیم شخصیت منفی فیلم بسیار توانا است. او نقش خلافکاری اتو کشیده را بازی میکند که بر خلاف پلیسهای داستان باهوش و کاریزماتیک است و باعث برخورد دو شیوهی زندگی و دو نگرش کاملا متفاوت در شهری مانند نیویورک میشود.
فیلم «ارتباط فرانسوی» یکی از بهترین سکانسهای تعقیب و گریز تاریخ سینما را در خود جای داده است. سکانسی نفسگیر که با ماشین آغاز میشود و پس از کلی تصادف، پای پیاده ادامه پیدا میکند و در نهایت به ایستگاه مترو ختم میشود. این سکانس چه به لحاظ هنر فیلمبرداری و چه به لحاظ کارگردانی و چه از نظر تدوین یکی از بهترینها در تاریخ سینما است و کلاس درس کاملی برای چگونگی ساختن سکانسهای اکشن به شمار میرود.
ویلیام فریدکین سعی داشت تصویری واقعگرایانه و رئالیستی از نیویورک ارائه دهد. نیویورک این فیلم، شهری پر از نور و پر زرق و برق نیست که کارآگاهانش لباسهایی شیک بپوشند یا شهری که به شیوهی سینمای نوآر، تاریکی و پلیدیهایش در گوشه و کنار آن پنهان شده باشد. در این جا زشتیهای شهر رو، عیان و بدون واسطه به تصویر درآمده و بخشی از زندگی روزمره است. شهری هزارتو که مجریان قانون آن برای پیدا کردن یک مجرم به هر گوشهاش سرک میکشند اما در نهایت رد او را در روشنایی روز و در وسط شهر گم میکنند و این بسیار ترسناکتر از شهری است که خلافکارانش فقط شبها دست به خلاف میزنند.
فیلم «ارتباط فرانسوی» موفق شد جایزهی اسکار بهترین فیلم آن سال را از آن خود کند و ویلیام فریدکین را خیلی زود و در همان ابتدای کارنامهاش به اوج شهرت برساند. و البته دنبالهای بر آن ساخته شد که به هیچ عنوان قابل مقایسه با این یکی نیست.
«دو کارآگاه با نامهای جیمی و روسو متوجه میشوند که محمولهی هرویینی به شهر نیویورک وارد شده است. آنها در تلاش هستند تا این محموله را بیابند. در این بین رییس قاچاقچیان نیز وارد شهر شده است. او قصد دارد تا محمولهی قاچاق را به فروش برساند. تحقیقات پلیس این دو سمت ماجرا را به هم میرساند. اما …»
۱. اوج التهاب (White Heat)
- کارگردان: رائول والش
- بازیگران: جیمز کاگنی، ویرجینیا مایو و ادموند اوبراین
- محصول: ۱۹۴۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
رسیدیم به صدرنشین فهرست ۱۵ فیلم گنگستری و پلیسی. در این جا گرچه نقش اصلی بر عهدهی جیمز کاگنی است که در قالب خلافکاری بیکله و البته مجنون بازی میکند اما ادموند اوبراین در نقش یک پلیس نفوذی، سایه به سایه به دنبال او است و هر کار او را زیر نظر دارد. پس با حضور فعال و مهم یک پلیس در داستان طرف هستیم.
پس از وقوع جنگ دوم جهانی، جهان اخلاقی فیلمها هم زیر و زبر شد. مردم دیگر برای اخلاقگرایی گذشته تره هم خرد نمیکردند و همه با یک سردرگمی و وحشت به سرنوشت بشر مینگریستند. این موضوع سبب شد که کارگردانها فرصت را غنیمت شمارند و از گنگسترها استفاده کنند تا آن روی تاریک و سیاه زندگی آدمی را به تصویر بکشند. در همین دوران بود که سینمای سیاه یا نوآر هم شکل گرفت و باعث شد که نمایش پلیدی و خشونت شکلی واقعگرایانهتر به خود بگیرد.
یکی از بهترین فیلمهای گنگستری دهه ۱۹۴۰ را رائول والش بزرگ با هنرنمایی جیمز کاگنی در بهترین نقشآفرینی عمر خود ساخته است. رائول والش از آن فیلمسازان کلاسیک بود که هیچ چیز برای مخاطب خود کم نمیگذاشت. مهمترین اولویت او لذت بردن مخاطب از تماشای فیلمش بود. او فقط فیلم میساخت که من و شما لذت ببریم و این کار را چنان انجام میداد که انگار مقدسترین کار دنیا است. بنابراین فیلمهای او همه چیز دارد، هم احساساتگرایی به اندازه، هم تعقیب و گریز، هم رفاقت و خیانت و اصلا هر چیزی که یک فیلم سینمایی را پر افت و خیز میکند.
به همین دلیل هم جهان سینمایی او تفاوت آشکاری با بزرگان هم دورهاش دارد و همه نوع فیلمی در بین آثارش پیدا میشود. در فیلم «اوج التهاب» که بهترین کارش هم هست، او داستان یک خلافکار را با همان شور و هیجانی تعریف کرده که داستانی عاشقانه را کارگردانی میکرد. داستانی که همه چیز دارد، هم پلیسی کارکشته که میداند چگونه کارش را انجام دهد، هم چند تعقیب و گریز و سرقت معرکه، هم رابطهای عاشقانه و البته پر از خیانت و هم حلقهی دوستانی که هیچ نمیتوان به آنها اعتماد کرد.
مهمترین نقطه قوت فیلم طراحی شخصیت اصلی است. کارگردان او را با جزییات بسیار خلق کرده و جیمز کاگنی هم برای اجرای آن سنگ تمام گذاشته است. او گاهی مانند کودکی معصوم است و نیاز به مراقبت دارد اما در بقیهی مواقع مانند گرگی گرسنه به همه چیز حمله میکند و کسی جلودارش نیست. شخصیت او از آن شخصیتهای سنتی سینمای جنایی است که یاد گرفتهاند در لحظه زندگی کنند، افرادی که خوب میدانند آداب جامعهی دور و برشان پشیزی ارزش ندارد و با این زندگی در لحظه، تمام آن را به سخره میگیرند.
خلاصه که جیمز کاگنی در این شاهکار مسلم رائول والش نقش خلافکاری را بازی میکند که به بیماری مرموزی دچار است. همین بیماری مرموز، کلید درک این شخصیت و البته پنجرهی ورود به جهان فیلم میشود. از این پس نقش رائول والش به نمایش دنیایی میپردازد که در آن امید چندانی وجود ندارد، جهانی که نزدیکترین و مقدسترین رابطهی عاطفیاش، رابطهی میان یک جنایتکار با مادر ترسناکتر از خودش است.
«خلافکاری به نان کودی جارت که فقط مادرش را محرم رازهایش میداند، سعی میکند که پس از آخرین سرقت از دست پلیس فرار کند اما پس از پس از لو رفتن خودش را به خاطر کاری که نکرده، تحویل مقامات میدهد تا حکم کمتری بگیرد. از آن سو پلیس یک نفوذی را به زندان میفرستد تا سر از کار این مرد درآورد. مامور نفوذی پلیس از بیماری کودی استفاده میکند و به وی نزدیک میشود اما …»